نه عمر خضر بماند، نه ملک اسکندر/ نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

 
هیچ وقت هیچ کس امانتدار تر از پدر و مادرت نخواهد بود
به نزدیک ترین دوستت هم اعتماد نکن و رازهای قلبت را نگو، چون انسان ریشه اش از فراموش کاری است ( وَ نَسی رَبَه ، حتی خدایش را نیز از یاد می برد...) 
عهدهایی که شکسته ، حرمت هایی که ریخته و خوبی هایی که فراموش میشوند

برای رضای کس دیگری احترام کن، محبت کن و دوست بدار

هرکه برای خدا فروتنی نماید، خداوند او را بالا برد (پیامبر مهربانی ها ص )
و یاد بگیر که صبور باشی، صبر بر بدی ها و نامهربانی ها، و در مرحله ی بالاتر ببخش، بخششی شیرین، که حلاوتش را خداوند در طول زندگیت به تو خواهد چشاند ، ایمان داشته باش

وضو بگیر، با خود فکر کن، به تماشای صحنه از دور بنشین، موقعیت خود را در نقش بندی روزگار در نظر بگیر و  قضاوت کن.....
ببین که همه چطور در مادیات غرق شده اند...ببین که چطور با رفتارشان آزارت میدهند، چرا باید آزرده شوی؟ از سخن و رفتار چه کسی قلبت کدر شده است؟! ......

از کسانی نباش که  تمام هم و غمشان مصروف دنیایشان شده است

این پایان تو نیست....
برای آرامش خودت ببخش
نگذار مواج بودن قلبت را کسی ببیند، برای خودش گریه کن
 سجده بالاترین درجه ی خشوع ....طولانی....گریه....دعا برای آرام شدن ساحل طوفانیت.... و فراموشی و لبخند...
بدان از وقت و توانی  که باید برای پرودگارت هزینه میکردی برای از بین بردن روح و روان خودت خرج میکنی


بدون اینکه  اقیانوس ذهنت موجی بردارد، از خودت دفاع کن، مانند همه ی بزرگان ما که در اوج مصیبت ها و بلایا دست از دفاع خود برنداشتند، اما به فرمایش خودشان ، جز زیبایی ندیدند ....
در این دفاع، آنچه در زمان های قبل تر بعنوان راز در نزد تو به امانت گزارده بود را فاش نکن
  
به یاد داشته باش تا 
             اطرافیانت را از صمیم قلب دوست بداری تا آرامش داشته باشی
              از منتهای وجودت مهربانی کنی و انتظار بازگشت آن را نداشته باشی
              و حرمت انسان ها را نگهداری تا خداوند بزرگت دارد 
 

....

فرزندم 


بخاطر داشته باش 


اگر عزیزی با رفتارش آزرده خاطرت کرد، فقط و فقط با یاد خاطرات خوشی که با هم داشتید روزها رو سپری کن و به او زمان بده .....

 

     


تمام تلاشت رو برای باز کردن راه برگشتش بکن 

هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین، لیزدادو ایمانا مع ایمانهم

و او خود بهتر میداند خیر تو را در کجا قرار دهد.

عالِم مطلق، خیرت را در گوشه ایی از دنیا قرار میدهد که فکرش را هم اگر میکردی سریع خودت را از آن خارج میکردی، چون محال مطلق بود از نظر تو!محال بود برایت دوری از خانواده، حتی اگر تو هم راضی میشدی برای ازدواج شهر دیگر (نه الزاما راه دور)، پدرت چنان موضع سرسختی داشت که جرات تکرار حرفت را هم نداشتی! 

زمانش را هنگامی قرار میدهد که تو را آزموده است و تو دیگر آن جوان بی تجربه نیستی... به ناگاه پس از آن دریای مواج (آزمون ها) آرامشی هدیه میدهد که ....

 حتی دوری فیزیکی از عزیزانت برای همیشه و سختی هایی که میدانی در این راه متحمل خواهی بود نیز قادر نخواهند بود اقیانوس دلت را طوفانی کنند، چرا که میدانی "او" بهترین را برایت انتخاب کرده است.

خودش خوب میداند که در آن روزها و ماه های تصمیم گیری و دو دلی هایی که مدام سراغم می آمد و روانم را پریشان میکرد آیات نورانیش چقدر آرامم میکرد "وَشَاوِرْهُمْ فِی الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ" ..... و این کافی است برای گذر کردن از تمام حرف و حدیثهایی که میشنیدم و میشنوم ....

و بسیاری از آیات دیگر که در این راه تسکین قلبم بوده و هستند و هر روز با خود تکرارشان میکنم 

 ازدواج ما بدلیل عجایبی که دارد از نوادر است، گاهی گمان میکنم که خدا سالها قبل ما را برای هم آماده میکرده است، و در دفترش نام ما را کنار هم نوشته و زمان پایان یافتن دوره ی سردرگمی  ها را 23 اسفند ماه سال 1391، در رواق دارالحجه ی امام رئوفش  قرار داده است.


با تمام وجود در آن لحظات برای دوستانم دعا کردم، که خداوند خیر کثیر را برایشان رقم بزند،انشالله 


باهم تا بهشت ...


بسمــ رب العشق ...


والطیبات للطیبین والطیبون لطیبات ...



با تفالی به کلام وحی و نظاره گر برروشنایی سوره ی نور ...


و بارش الطاف حضرت حق ...


     درسایه سار امام الرئوف ...   


        با یک یاعلی شکوفه های عشق جوانه زد و


زندگیــ ه اسمانی اغازشد   ... 

     

                                          واین یعنی  اغاز "ما" شدن ...                                        


باشدکه درساختن ش "علی" وار و "زهرا "وار زیستن الگوقرار گیرد...

  

و این یعنی "با هم تا بهشت" ....



........................................................................................................................

نویسنده :سانست (خواهر شوهر) 

حدست درسته ... شک نکن بهش  ... سمانه بانو و جناب مای برادر زوج خوشبخت متن بالا هستن :) :دی

........................................................................................................................

+ دعای خیرتان را بدرقه ی راهشان کنید ...

+بعد از دعا صلواتی هم برای شادی روح بانی وصلت بفرستید ثواب دارد ... : D

+کامنت هاتونو صاحب وبلاگ تایید میکنند...:)

+دوست داشتم توی وبلاگ خودم بنویسم اما به دلایلی ننوشتم ...




                                                                                              یاحق 

زنده باد تساوی


نوشته ی خودم نیست اما صلاح دونستم بزارمش، خیلی خوب نوشته 

ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرارمی کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به آنها رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.. با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.. دیگر با هم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همة کارهایمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.. همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.
 سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم. زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست.
مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.
 
به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم. رئیس شرکت به ما بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم. 
 
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم. مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر می شویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند. ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، مابا یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم. افتخارآمیز است.
 
دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند. چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک... همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش. نیمة گمشده شب ها خواب ندارد. می افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمة دیگری ندارد.
زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.
 
مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟