ابتدای آذر 96

چقدر دلم برای نوشتن در وبلاگ تنگ شده 

برای نشستن های طولانی پشت لب تاپ. 

این روزهایم را با خواندن های طولانی مدت کتاب های "مثلا" عاشقانه ایی مثل دزیره و زنان کوچک و ازین قبیل رمان ها میگذرانم . البته هراز گاهی هم کتاب های دیگری مثل کمی دیرتر که خیلی دوسش دارم یا کتابهای تربیتی فرزند

خلاصه اینکه وقتی به جاهای خوب رمان  که میرسم شادم و کل آن ساعات دلِ خوشی دارم اما امروز به جایی رسیدم که خیلی اعصابم از دست نفر اول داستان خرد شد برای همین حالم دگرگونه 

ازون طرف هم داریم سعی میکنیم به زهرا خانم  یاد بدیم که دیگه از پوشک نباید استفاده کنه و کل خونه رو مزین کرده!! ا و روانم بیشتر پریشان ! !

خیلی شیرین شده. زهرا رو میگم . حرفای قلمبه سلمبه میزنه و کل روز شادمون میکنه . تو خونه خراب کاری میکنه بعد سریع میاد میگه از دست من ناراحتی؟؟؟؟ اگه بگم آره کلی معذرت خواهی میکنه و بوسم میکنه که ببخشمش 

اون حالا 2 سال و 4 ماهشه