اللهم رُد کل غریب

۷ رمضان ۱۳۹۸


خیلی وقته که اینجا نمینویسم اما برای من هیچ جا اینجا نمیشود...تلگرام و اینستاگرام و کلی مجازی های مختلف هست اما توی هیچ کدوم احساس آرامشی که باید رو پیدا نمیکنم ...

اینجا میام وبلاگ دوستانم رو میبینم که سالهاس به روز نشده اند دلم ناخودآگاه برای همه تنگ میشه ...

۶ ماه از دومین معجزه ی خدا در زندگی من و همسرم میگذره و خدا یه کوچولوی خوشگل به نام علی آقا به ما داده ...

درگیریهای روزمره باعث میشه کمتر فرصتی برای  مجاز خانه داشته باشم اما امشب دلم هوای نوشتن در وبلاگم ( این گوشه ی عزلت مجازخانه) رو کرد...

خیلی حرف برای نوشتن داشتم اما  ترجیح میدهم چیزی نویسم از اوضاع روزمره و کفایت کنم به همین خبر خوش تولد علی آقا...


توضیح تیتر : غریبی دردیه که درمان نداره و ذره ذره وجودت رو آب میکنه ...حتی اگه به روی خودت نیاری و از نظر دیگران آدم شادی باشی...

احساس میکنی بین همه هستی اما پشتت خالیه و تا غریبی نچشیده باشی متوجه نمیشی که چی میگم...


ابتدای آذر 96

چقدر دلم برای نوشتن در وبلاگ تنگ شده 

برای نشستن های طولانی پشت لب تاپ. 

این روزهایم را با خواندن های طولانی مدت کتاب های "مثلا" عاشقانه ایی مثل دزیره و زنان کوچک و ازین قبیل رمان ها میگذرانم . البته هراز گاهی هم کتاب های دیگری مثل کمی دیرتر که خیلی دوسش دارم یا کتابهای تربیتی فرزند

خلاصه اینکه وقتی به جاهای خوب رمان  که میرسم شادم و کل آن ساعات دلِ خوشی دارم اما امروز به جایی رسیدم که خیلی اعصابم از دست نفر اول داستان خرد شد برای همین حالم دگرگونه 

ازون طرف هم داریم سعی میکنیم به زهرا خانم  یاد بدیم که دیگه از پوشک نباید استفاده کنه و کل خونه رو مزین کرده!! ا و روانم بیشتر پریشان ! !

خیلی شیرین شده. زهرا رو میگم . حرفای قلمبه سلمبه میزنه و کل روز شادمون میکنه . تو خونه خراب کاری میکنه بعد سریع میاد میگه از دست من ناراحتی؟؟؟؟ اگه بگم آره کلی معذرت خواهی میکنه و بوسم میکنه که ببخشمش 

اون حالا 2 سال و 4 ماهشه 

گذشته ها

بسم الله 


چقدر خوندن مطالب این وبلاگ حال و هوای روحم را دگرگون میکند. یادآوری روزهای پر شور جوانی

 و حالا این روزها این  منم با تاوان جوانی های آن روزهایم ...

دلم تنگ روزهایی است که خوشحال بودم از کامنت های تاثیر گذار دوستانم دلم تنگ آن روزهاییست که این روزها دارم تاوانشون رو پس میدم 

کاش میشد اتاقی در مجاورت امام رئوف داشته باشم و برای همیشه مجاورش باشم 

تا هر وقت دلم گرفت منتظر سفر مشهدم نباشم که دلتنگیهایم را برایش شرح دهم. 

آن وقت هر لحظه چشمم به گنبد بود و از ناملایمتی ها شاکی نبودم 

الان هم دیگه شاکی نیستم چون احساس میکنم تلنگری است این روزها برای روح سرکشم. رام میشود. میدانم. آنقدر سرکوبش میکنم تا رام و سربه زیر شود. 

کامنتهای خصوصی مطالب دیگر وبلاگم را میخواندم. یکی از دوستان  محترم لطف کردند و نوشته بودند "

چند تا پست اخیرتان را خواندم و با قبلی ها و شناخت کمی که از شما دارم, احساس کردم که کمی خستگی روحی بر شما چیره شد. به شدت روی خودتان کار کنید. چندان از پست های آخر راه بهشت حس نمی شود. 
در این این امتحانات کوچک کم بیاوریم در بزرگ هایش می خواهیم چه کنیم."


روی خودتان کار کنید...امتحانات کوچک... این کامنت انگار برای این روزهای من نوشته شده است. 


همین روزها

دلم میخواد بنویسم، از همه چیز، از همه ی اتفاقات خوب و سخت دو رو برم 

زهرا خانوم حالا 6 ماهش کامل شده چند روزه که دندونش نیش زده میتونه غلت بزنه و بسیار بسیار بازیگوشی میکنه. و ما داریم لذت بزرگ شدن جوجو خانوما رو تنهایی تجربه میکنیم. کاش میشد این لذت قشنگ دنیا رو با عزیزترین های زندگیمون تقسیم کنیم. کاش پدر و مادر پیشمون بودن






تجربه ی خوبِ مادر شدن

حس زیباییست وقتی فرزندت رو در آغوشت میگذارند  و پدرش در گوش هایش اذان و اقامه میگوید

پس از 9 ماه انتظار ....

همه چیز تغییر میکند وقتی مادر میشوی از جمله  احساست به مادرت ، به مادران گذشته ، به همسران و مادران شهید و به خیلی عزیزان دیگر...

 وقتی همه چیز را خودت تجربه میکنی، میبینی چه اجر بیشماریست مادر شدن آن هم  زمانی که نه بیمارستانی در کار بوده و نه دکتری ...